سفارش تبلیغ
صبا ویژن











حوض فیروزه

به گزارش روابط عمومی پنجمین جشنواره داستان انقلاب،محبوبه حاج مرتضایی  نماینده و یکی از نویسندگان این پروژه در خصوص آماده سازی این رمان گفت: ایده و طرح  این داستان توسط 10 نفر از داستان نویسان کارگاه قصه نویسی  در استان قم  به سرپرستی تیمور آقا محمدی بوده و داستان این رمان به حوادث سال 57  دریکی از سرباز خانه ها دردوران حکومت پهلوی برمی گردد.
این نویسنده در ادامه اظهارداشت: این داستان به نخستین گروه سربازانی که به امام خمینی (ره) در نوفل لوشاتو نامه نوشتند و تصمیم گرفتند که از پادگان محمد رضا شاه پهلوی فرار کنند، بر می گردد.
حاج مرتضایی در ادامه افزود:این داستان بلند توسط فاطمه برونی ، محبوبه حاج مرتضایی، معصومه میرابوطالبی، زهرا آقا محمدی، فیروزه امیر مالایی، زهرا برقعی، سمیه عالمی، ذکیه پاکدامن و فرجامی در یکی از کارگاه های قصه و رمان که در استان قم دایر شده بود، زیر نظر تیمور آقامحمدی معاون فرهنگی – هنری و مسئول کارگاه قصه و رمان  استان همدان به رشته تحریر در آمده است.


نوشته شده در شنبه 92/8/18ساعت 6:50 عصر توسط سمیه عالمی نظرات ( ) |

هوای تازه

چند روزی است چارچوب های تعریف شده زندگی ام به هم ریخته است.باز هم تاکید می کنم زندگی ام.آنچه برای زنده مانی ، تعریفش کرده ام .حساب وکتاب هایم به هم ریخته ،شاید هم به هم ریخته شده.حساب با کتاب نمی خواند.البته خودم هم نمی دانم کدام کتاب.کتاب ننوشته ای که برای خودم تعریف کرده ام یا کتابی که باید من خودم را با آن تعریف کنم .درونم جنگی است تن به تن.نمی دانم کدام طرف ایستاده ام.فقط می دانم در خواب وبیداری صدای چکاچک شمشیرها را می شنوم.هر بار میدان دست گروهی است واین کارزار را یک طرف برده است.گرد وخاکی که به پا شده چشم هایم را به اشک اورده است.دوست دارم این بارانی بودن را ه ارتباطی درون وبرونم را.ولی ساخته نشده ام یا بهتر بگویم خودم را نساخته ام برای چنین میدانی.اگر مرد جنگی بود تا به حال ختم شده بود این قائله.حق به حق دار رسیده بود وغنائم هم تقسیم شده بود.

اما من هنوز نتوانسته ام بر زنده مانی ام غلبه کنم.هنوز زنده مانی ام می چربد به زندگانی ام.نمی توانم نفس بکشم ریه هایم پیر شده اند یا شاید آنقدر آب رفته اند که جایی برای نفس کشیدن باقی نمانده است.خودم اعتراف می کنم انسانیتم کمرنگ شده است.مدتی است بدون ریه ام .حیات مخمری دارم بدون هوا بدون اکسیژن!حاصل زندگی مخمری جز مشتی اسید والکل نخواهد بود.گاه احساس می کنم بوی اسید والکل هایم همه جا را برداشته.گاهی فکر می کنم دیگران چگونه تحملم می کنند وبعد خودم جواب می دهم به همان راحتی که من بعضی شان را تحمل می کنم.زندگی هوازی کیمیا شده.دلم می خواهد نفس بکشم .ریه هایم را پر کنم از هوای تازه.آنچه هنوز علائم حیاتی را در من احیا می کند امید است امید...

شادم وشادم که آرزوی نفس کشیدن را دارم چون جوینده یابنده است.هوای تازه همین اطراف است ...همین نزدیکی ها...سر کوچه ما یا شاید انتهای کوچه ی شما.هوای تازه غیر از هوای من وتویی های این روزگار است .غیر از همه ان چه که خودمان وضع کرده ایم برای خودم هایمان... این روزها دردانه خالق کائنات مس که چه عرض کنم حلبی ،طلا می کند میان خیمه های عزایش.کاش ریه هایم جا نزنند کاش تاب بیاورند تا نفس بکشم .نفسی عمیق تا تازه گی هوا به قلبم هم برسد.به دلم هم برسد...زندگی کنم با هوای حسین...


نوشته شده در شنبه 92/8/18ساعت 5:25 عصر توسط سمیه عالمی نظرات ( ) |

بوی خدا...

عرقچین سفیدش را روی سرش جابه جا می کند وچروک های پیشانی اش از زیر عرقچین بیرون می زند.عینک شیشه درشتش غرقم می کند در گذشته های نه چندان دور.

میان کتاب های روی هم چیده شده اتاقش دنبال یادداشتی می گردد.از همان هایی که روی برگه های کوچک وتا خورده اش می نوشت.همان هایی که گاهی روی کاغذ های باز شده سیگار هم بود.

من عشق می کردم با این یادداشت های ریز ودرشت.صدای تیک تاک ساعت های اتاقش هر بار گوشه ای از زمان پرتابم می کند.جمعه هایی که کیف چرمی اش را می آورد وکفش هامان را ردیف می کرد کنار ایوان.صورتی آبی بنفش...ده جفت کفش.انگار هزارپای ده پایی از آنجا رد شده وکفش هایش را کنده.می نشست وبا حوصله پارگی کفش ها را می دوخت.هراز چندگاهی عینکش را روی بینی اش جابه جا می کرد تاسوزن ونخ را واضح تر ببیند.عینکی که تبدیل شده بود به پازلی چند تکه که هر تکه یادگاری یکی مان بود.هر باری که عینک را می شکستیم با حوصله تکه را کنار هم می گذاشت ودوباره می چسباند.همان قدر با حوصله رخت های سفیدش رابا دست می شست.تشت پر می شد از کف وبعد که رخت را آویزان می کردمن راه می رفتم زیر بند رخت ها.انگار توی آسمان روی ابرهای پراز باران راه می رفتم ومی پریدم.او صدایم می کرد:"سمیه....".ومن می دانستم که این یعنی لباس ها نباید زمین بیافتند. دوست داشتم این هوای بارانی لباس هایش را .بوی نماز می دادند.بوی مهر تربت بزرگی که توی سجاده رنگ و وارنگش بود.بوی گل محمدی هایی که زیر جانمازش بود.

نگاهش که می کنم شادی کودکانه ای وجودم را پر می کند.می خواهم بپرم روی زانوهایش .موهایم را با همان شانه چوبی اش شانه کند و دوتا گیس ببافد وانتهایش را با همان گربه های کوچکی که چشم هایشان تکان می خورد محکم ببندد.

دلم می خواهد دوباره حوض حیاط را پر کند از سیب و هویج و من کنار حوض میان سیب ها و هویج ها قایق بازی کنم تا لیوان آب میوه ام آماده شود.اما حیاط دیگر حوض ندارد....

چشمان مهربانش را میان ابروهای بلندش که حالا تارهای موی سفید میان آنها دویده جسجو می کنم.انگار رنگش روشن تر شده است.این مرا می ترساند.هر بار که می بینمش او لبخند می زند و دستش را روی شانه ام می گذارد .محبتش جاری می شود در وجودم .انگار رود خشکیده ای وصل شده باشد به دریای بی انتها.

من صدای کشیده شدن نعلین هایش را روی موزاییک های حیاط به اندازه آواز گنجشک ها دوست دارم.همان گنجشگ هایی که کنار پنجره چوبی اتاقش لای درز آجرها لانه کرده اند.همان هایی که وقتی جوجه شان از سوراخ پایین می افتادند با زحمت از نردبان بالا می رفت تا سر جایشان بگذاردشان.همان  قمری ها یی که غذا می دادشان. برایشان با قوطی هایی که عکس قو داشت خانه می ساخت وبه دیوار می کوبید.یکی ازهمین بارها بود از نردبان افتاد و خانه نشین شد...ومن چقدر گریه کردم.

حالا دست هایش می لرزد عصایش تن لاغر وظریفش را یاری می کند تا نماز شبش را هنوز ایستاده بخواند.من هنوز بوی خدا را از او استشمام می کنم و با نگاهش غرق می شوم در کودکی پاکم.

خوش خطی ام را میان کاغذ های دست نویسش پیدا کردم.همان هایی که با خودنویس آبی و مشکی نوشته شده بودند .که گاهی وصیت نامه ای یا قراردادی از تاریخی دور پیدا می کردم که هنوز امانتدارش بود.اعلامیه هایی که پنهان می کرده وعکس های قهوه ای یا سیاه وسفیدی که کهنه شده اند وقدیمی.

ولی هنوز ساعت هایش تیک تاک می کنند.هنوز هم بوی گل محمدی می دهد.هنوز جریان دارد.هنوز بندگی می کند.

هنوز تازه است .تازه ی تازه......

(تقدیم به پدربزرگم به بهانه ی تولد هشتاد وپنج سالگی اش)

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/6/21ساعت 5:29 عصر توسط سمیه عالمی نظرات ( ) |

همان یک قدم هم با تو...

اراده کرده بودم محرم شوم برای ماه خدا.

یکرنگ شوم وبی رنگ

عطر و عبیر ریا نزنم وبتراشم زلف های عجب وغرورم را.

خواستم بکنم پاپوش های لجاجتم را

 و همه ی آینه ها را بخوابانم تا نبینم این ماه خود خودم را

گفتم به مورچه ها تعظیم می کنم

و گربه ها را هم عنایت

همه را خواستم ولی خواستن من کجا و خواستن او؟

همه ی این ها را اراده کرده بودم

اما هنوز ارادت چاشنی اش نشده بود

دل غافلم وقتی به خودش آمد که هفت روز گذشته بود

از قرار خود گذاشته اش

گفتم قرارم را تبرک کنم شاید فرجی شود برای دلم

نان وپنیرم را برداشتم وهمت کردم اولین قدم را بعد از این غفلت

هنوز یک قدم هم برداشته بودم که

دعوت شدم برای سفره ی کریمانه ی بانوی کریمه

دوباره رو دست خوردم

نان وپنیرم را میان کاغذ پاره های کیفم پنهان کردم

سفره ی بانوی حرم کجا ونان وپنیر من حقیر

هنوز سرخوش اطعام کریمانه دختر فاطمه وعلی بودم

که منیت هایم زنجیرم کردند دوباره

بند شدم میان دعواهای خوش آب ورنگ خودم هایم

داشتم فرو می رفتم دوباره و این بار با دل خواسته ی ناتمامم

مهربان ترین مهربان دوباره رحمت نوید داده ی رمضانش را به رخم کشید.

هنوز افطار نکرده بودم که از چشمه ی محبت امام رضای محبوبم سیراب شدم

با پیامکی از یک دوست یادم کرد مرا

هنوز شب نیمه نشده بود پیام دیگری آمد

ونزدیک سحر دوباره از مشهد رضا ندا آمد

 که حواسم هست بیا.اولین قدمت را بردار

منتظرم

مانده ام میان این قدم هنوز برنداشته ام و

صدها قدمی که خدای عزیزو خواستنی ام به سمت من آمده

کودکی شده ام که لبریز از محبتی است بی دریغ

از این دست به آن دست می گردد

و صدای خنده اش تا هفت آسمان می رود

من هنوز یک قدم را نرفته ام ولی...

کاش وقتی یک قدم را برداشتم

و روی زمین می گذاشتم

من خودم همان جایی بود که پایم فرود می آید

وای چقدر شیرین است

این قدم های برنداشته

کاش همه ی زندگی ام قدم به قدم بود

من هنوز لبریز همین یک قدمم...

 

 

 

 

 


نوشته شده در شنبه 92/5/12ساعت 3:13 صبح توسط سمیه عالمی نظرات ( ) |

جمعه های پر مشغله ای دارم

این جمعه بیشتر از همیشه

هم دل مشغولی داشتم وهم ذهن مشغولی

دوستی برای دخترش جشن تکلیف گرفته بود ومن هم دعوت شده بودم

جشن تکلیف همیشه مرا در زمانم جابه جا می کند

به یاد جشن تکلیفی می افتم که همیشه آرزویش را داشتم مثل همه دختر بچه ها

اما میان سر وصدا انفجار وبمباران گم شد

دلم خواست برای خود نه ساله ام نامه ای بنویسم

نوشتم

به خودم تبریک گفتم

دوباره دلم خواست نامه ام  را در زمان جابه جا کنم

نوشته ام را در بسته هدیه دختر نه ساله ی امروز گذاشتم

وقبل ازآن دوباره خواندمش

"صدای تو را می شنوم،میان هفت آسمان پیچیده

و می بینم فرشتگانی را که آغوش باز کرده اند

تا تو را پرواز دهند

از همین امروز...

امروزی که می گویند تکلیف شده ای

ولی به نظرم بال در آورده ای

وچقدر راحت تر از قبل

می توانی فاصله میان آسمان وزمین را کم کنی

کاش بدانی زمان چقدر زود می گذرد

وخیلی زودتر دلت می خواهد به همین نقطه برگردی

و دوباره شروع کنی

خدای مهربان مان صدای آهسته ما را می شنود

فکر کن

از همان فکرهایی که خودش می گوید یک دقیقه اش از هزار سال عبادت بهتر است

وقت فکر کردن خاموشی

وفقط خودت هستی و او

پس با او حرف بزن که

او شنوا ترین شنوا برای بندگانش است."

دلم می خواست به نقطه شروع برگردم

هر چند یقین دارم روزگاری حسرت همین لحظه را خواهم خورد.

هفت آسمان و فرشتگان هنوز هستند اما

من در همان کودکی ام جا مانده ام

 و بزرگ نشده ام


نوشته شده در یکشنبه 92/3/5ساعت 12:33 صبح توسط سمیه عالمی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak