سفارش تبلیغ
صبا ویژن











حوض فیروزه

 

 

              ما را به جبر هم که شده سربه زیر کن

                       خیری ندیده ایم از این اختیارها


نوشته شده در دوشنبه 92/2/23ساعت 1:2 صبح توسط سمیه عالمی نظرات ( ) |

قبول حقیقت سخت تر ازبیان حقیقت است.

وقتی انسان روحش را از دست بدهد فتح دنیا به چه درد می خورد.

کسی که خوب زندگی کرده باشد بازنده نیست.

سعادتمند کسی است که از زبان خود امساک کند واز اموال خود انفاق.


نوشته شده در سه شنبه 90/9/29ساعت 4:34 عصر توسط سمیه عالمی نظرات ( ) |

حیات بهترین نعمتی است که خداوندبه هر موجودزنده ای بخشیده است..انسان در بالاترین نقطه هرمی موجودات حیات را بااختیار وعقل هدیه گرفت.

حال که می توانم زندگی کنم آن فقط یک بار وبدون تکرارمی خواهم آنچنانی زندگی کنم که لحظه ای بعد، حسرت دقیقه ای قبل رادر دل نداشته باشم.

می خواهم شاد باشم.عمیق ترین نفس هایم را بکشم وریه هایم را پرکنم ازشادی ونشاط وتوانایی.خداوند من را زن آفرید.حامل حیات قرارم داد.ان زمان که انسان را خلق می کند واز روح خودش در اومی دمد در بطن من است.پس من محل رویش بذر انسانیتم واین مرا به وججد می اورد.من خاک پرورش بذر بشریتم.وچه شور انگیز است مقام مادری ام.

مادامی که این همه شور وحیات را از مجرای روشن وبارانی اش خارج نکنم هر روز جوانه می زنم وگل می کنم.درونم بوستانی می شود که عطرش همسر وفرزندانم وهمه انانی را که همراهم، کنارم هستند را لبریز می کند از شور ونشاط.

برای هر روز جوانه زدن ورویش آب می خواهم وآفتاب.آب وآفتابش را درون خودم می کاوم.تا من نخواهم آفتاب طلوع نمی کند ، باران نمی بارد ورود های وجودم جاری نمی شوند در رگ های حیاتم.

می خواهم هر روز به همان روز سلام کنم.دیروز هایم را همراه تیرگی ها وغم هایش آخر شب پشت در بگذارم تامیان همه زباله های دیگر شهرم گم شوند.نا پیدای نا پیدا.

می خواهم کینه هایم را دور بریزم که اگر نباشند شب را ارام می خوابم بی هیچ جنگ وجدل وصبح از خواب بلند می شوم بدون زخم های درونی حاصل از جنگ شبانه.بدون گیجی قرص های کذایی خواب اور.

من می توانم خودم ،همکلاسی ام،هم کارم،هم اتاقیم،هم سایه ام،همسرم و...را شاد کنم تا خودم شادمان زندگی کنم.شاد بودن سخت نیست بهانه های کوچکی می خواهد که خودمان برای خودمان فراهم می کنیم.هر چه بهانه ها کوچکتر ودم دستی تر شادی هامان بیشتر.می خواهم دنبال بهانه های دم دستی بگردم.

می خواهم به جای نداشته هایم از فردا ،همین فردا فقط به داشته هایم فکر کنم.به چشم هایم،به انگشتانم که روی صفحه کلید می روند ومی آیند.به ان سلول های کوچک وظریف کبدم که تا به حال فراموشش کرده بودم .به پدر،مادر،خواهر وبرادر،همسر وفرزندم و همه دوستانم که می توانستم نداشته باشمشان.

می خواهم امتحان کنم جور دیگر دیدن را،شنیدن را ،حرف زدن ،بیدار شدن،خوابیدن،و حتی خوردن.

من در همه دنیای اطرافم تاثیر گذارم اراده کردم بهترین اثر را به جا بگذارم.از همین امروز.شما هم امتحان کنید.

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/9ساعت 11:14 صبح توسط سمیه عالمی نظرات ( ) |

دشت بی لاله نمی‌ماند[1]

 چین دامنش را جمع کرد وخم شد.ازسوراخ سیاه چادرنگاهی به بیرون انداخت.اتفاق تازه ای نیافتاده بود.کربلایی اصغرباراسب راخالی می کرد.گل ماج مشغول تیار کردن غذای پسرش بود.صدای گوسفندان دشت را برداشته بود.گل ماج فریاد زد:رمضان بیا بقچه نان را بردار.موقع برگشت دزدانه نگاهی به سیاه چادرصنم کرد.رمضان بقچه رابرداشت وبه دوش انداخت همین طورکه دور می شد روبه گل ماج گفت:نه نه صنم از چادرش بیرون نرود.صنم دوباره بهم ریخت.دلش می خواست دیگر رمضان بازنگردد،گرگ اورا بدرد تا دست صنم به خونش آلوده نشود.کربلایی زیر چشمی نگاهی به زنش انداخت وغرغری زیر لب کرد.دهنه اسب را به چوب میخ سیاه چادر بست قلوه سنگ های جلوی چادررا با پاهایش جابه جا کرد وخودش را در کمرکش آفتاب روی زمین ولو کرد.ستون سیاه چادر را تکیه گاه کرد.گل ماج نمی توانست دلشوره‌اش راپنهان کند حتی صنم ارز این فاصله آن را می‌فهمید سرش راپایین انداخت دستانش را به سه پایه مشک گذاشت آن را به سمت خود کشید و به سمت دشت رها کرد.

صنم پا به پاشد و دمی نشست.انگار پرنده در دشت پرنمی زد تااین سکوت سنگین را بشکند.آفتاب بی رمق تا چادرصنم هم رسیده بود شاید پرتویی ازگرمایش سردی چادر صنم راچاره باشد.صدای کربلایی این سکوت را پاره کرد.صنم دوباره از جا پرید ونیم خیز شد.سیاه چادرراکنارزد.کربلایی‌اصغربا دستان دُرشت وزمختش پاهایش را می مالید : این وضع فقط صنم را می آزارد.من هم از این مردک دل خوش نیستم ولی رمضان کار خودش رامی کند.ازحیدرهم خبری نیست.او اگر مردِ صنم بود بی خبرش نمی گذاشت.

صنم صورت گل ماج رانمی دید کمی جابه جا شد.انگارگل ماج سفره نان راکنارکربلایی پهن می کرد.کاسه ماستی روی سفره گذاشت کربلایی لقمه‌ نان را به ماست زد وزود به دهان گذاشت.گل‌ماج به سمت آتش جلوی چادررفت.کربلایی کاسه ماست راسرکشید دور دهانش را پاک کردوگفت:آب ونان برایش ببردل به دلش بده.تنها کسی که می تواند صنم را راضی کند تویی گل‌ماج!.این ماجرا راختم کن.

صنم از این حرف دلخور شد پر سیاه چادر رارها کردهنوز صدای کربلایی شنیده می شد:راضی اش کن،می دانی حریف رمضان نمی شود.اصلا چه وصلتی مبارک تر ازاین.هم داماد به خانه می آوریم وهم بدهی چندین ساله رمضان وایل با نریمان صاف می شود.جای دوری نمی رود این بار صنم بارایل راسبک کند.

پاهایش را جمع کرد وزانوهایش رابغل گرفت.سرش راروی زانوها گذاشت.صنم آرام وبدون اشک می گریست.ناله رابه درون می ریخت.صدای پریدن شعله های آتش دل صنم را می شوراند.انگار گل‌ماج خمیر را روی ساج می کوبید این صدا برای صنم آشنا بود ودوست داشتنی اما این بارمحکم تراز همیشه.سکوت گل‌ماج صنم را به اندیشه وا می داشت:شاید سکوتش جانب داری من است شایدهم...

دوباده صدای کوبیده شدن خمیر روی ساج آرامش صحرا را به هم ریخت مثل دفعات قبل محکم وپر طنین.

***

ساعتی است صحرا آرام گرفته .هرازچند گاهی نسیمی ملایم می وزد.انگارکسی به سمت چادر صنم می آمد.صنم از جا می پرد ازسوراخ چادرسرک می کشد.گل ماج است.صنم نگاهی به چادرهای خاموش ایل می کند.قدمی به سمت چادرصنم برداشته می شد چشم ها درسیاهی چاد‌رها دوخته می شدبه آن‌کس که به این سو می آمد.گل ماج لحظه ای سربرگرداند ودور وبرش رابراندازکرد شایداوهم سنگینی نگاه مردان ایل راحس کرده بود.گل ماج که پا بلندکرد واز روی طنابی که رمضان دورچادرکشیده بود گذشت،صنم جستی زدوگوشه چادرخودش رامشغول کاری نشان داد.صدانزدیکترمی شد،صنم سربرگرداند.گل ماج را دید،بلند شد وجلوی چادرآمد نان وغذا راازگل‌ماج گرفت.گل‌ماج دامنش را مُشت کرد وروی زمین نشست وصنم کنار گل‌ماج.نگاهی به دستان گل‌ماج کرد ازلرزش دست هایش می توانست بفهمد حرف دل گل ماج را.همان که ازگفتنش هراس‌داشت.صنم دست روی دست های گل ماج گذاشت.با صدایی پرازبغض وکینه گفت:من اینجا نمی مانم.این وضعیت به درازا نمی کشد.

گل ماج دستش رابه سمت گونه کبودشده صنم برد انگشتانش زخم صورتش رالمس کرد: تاکی ازاین مردینه‌ها زخم بخوری ،هرقدرهم جان سخت باشی تاب نمی آوری.اراده کردی زندانی بندوحصاربرادرت باشی؟. حیدربرای تو مردزندگی نمی شود قرارباشد دائم پناه کوه وکمرباشدوحبس حکومت سرسالم زمین نمی گذارد.خون دل قاتق نان کردن ویتیم بزرگ کردن زندگی نیست. حیدراگر برگشتنی بود ...صنم دلم گواهی بد می‌دهد.نه گمانم حیدراین بار برگردد.

صنم صورتش رادرهم کشیدوازجابلند شد ولی گل ماج هنوز حرف می زد:نریمان مردی بدی نیست.اول آخر باید زیرسایه مردی باشی دخترایلیاتی که بی مرد نمی شود حالا آن مرد نریمان باشد قرارنیست کنیزش باشی،زن نریمان شدن آرزوی هردختراین صحراست.

طاقت صنم سرآمد وگفت:تو هم آتش رمضان رامی دمی.ماجرای حیدر به کنار چرا صنم بایدمال التجاره رمضان ونریمان باشد.صنم بسوزد تارمضان ازدین ِنریمان رها شود.نه گل‌ماج .بختیاری زیر‌بار‌زور نمی رود حتی اگر بختیاری ظلمش کند.

گل ماج میان حرف صنم آمد وگفت:کینه رمضان زندگی ات رابه آتش می کشد رمضان ازحیدر هم دل خوش نبود کاری نکن انتقام اوراهم ازتو بگیرد.ازجا بلند شدوخاک دامنش راتکاند.دست به ستون چادرگذاشت.رو به آسمان گفت:خدای توهم بزرگ است ولی چاره کن دختر.فردا مردان پشم میزنند نریمان برای خرید پشم ها که بیاید جواب می خواهد تا صبح دم فکرت رابکن.

   صنم که نگاهش نقطه ای میان کوهرنگ را نشانه رفته بود گفت : عاشق برای کشته شدن بهانه نمی خواهد من قبل از رمضان دردم را چاره می کنم .

گل  ماج رفت  .صنم با افکار پریشانش تنها ماند نا آرام و پر از خشم میان چادر راه می  رفت . میان این راه رفتن ها هر بار ذهن‌اش چاره ای می کرد و صنم راه بر آن چاره می بست اما یک باره ایستاد و به سمت رختخواب پیچ کنار چادر رفت. با عجله آن را باز کرد میان ملافه ها دنبال چیزی می گشت. قنداقه چوبی تفنگ ازمیان لحاف بیرون زد . صنم دست پاچه پشت سرش را نگاهی کرد و آن را دوباره میان رختخواب پیچ پیچید . جلوی چادر آمد نگاهی به جاده پایین ایل انداخت راهی که حیدر را خون آلود و کشان کشان بردند و دیگر باز نیامد،همان راهی که نریمان از آن می آمد و شایدوقت رفتن صنم را با خود می برد . باید آرام می گرفت دست به مشک آب انداخت و درآغوشش گرفت و نیمی از آب آن را روی صورتش ریخت. آب از چارقدش به زمین می چکید .نشست چارقدش را باز کرد نسیم تن خیسش را می لرزاند گیسوان بلند صنم به جای صنم می گریستند و چکه های آبی که از سر و صورتش می چکید شاید پنهان می کرد اشک صنم را . اما همین اشک پنهانی او را آرام می کرد انگار تصمیم بزرگی گرفته بود چشمانش می گفت آخرین تیر خود را در چله کمان گذاشته است و خواهد زد. ولی خود صنم می دانست اگر این تیر به هدف نخورد اسیر بی چون و چرای سرنوشتی می شود که برایش نوشته اند .

آن‌شب شب صنم نبود همه سیاهی شب او را می فشرد آسمان صحرا هم غریبگی می‌کرد وهمدم همیشگی صنم نبود.چشم به فرش زیر پایش دوخته بود نقش‌هایی که خودش بافته بود وتا آن‌روز پرندگانی که در فرشش به بند کشیده ندیده بود . چشم های صنم که سنگین شده بود و تاب بیداری نداشت روی‌هم رفت تا او آرام بخوابد .

***

صبح دم صنم دوباره رختخواب پیچ  کنار سیاه چادر را زیرروکرد، تفنگی را که حیدر ساعتی قبل از اینکه قشون حکومتی دستگیرش کند به او سپرده بود در پیراهنش پنهان کرد . جلوی چادر آمدو به جاده نگاهی انداخت از سوراخ سیاه چادر مردان ایل را می دید که گوسفندان ایل را پشم می ریختند و زنان هم در پی فراهم کردن نان و قوتی برای مردان . رمضان میان مردان بود و همین طور کربلایی که بیشتر جوان تر ها را می پایید .ازنریمان خبری نبود . گل ماج گوسفند می دوشید وهرازچند گاهی نگاهی به چادر صنم می انداخت امروز باید روز صنم می بود . انگار زنان ایل هم چارقدشان را محکم تر بسته بودند تا سرنوشت صنم را ببینند . صدائی از گلوگاه جاده چشمان صنم را به آن سو کشاند .ماشینی ناله می کرد وخود را ازشیب جاده بالا می کشید . صنم چشم تیز کرد تا آدم های توی ماشین را برانداز کند . چند دقیقه بعد مردان سوار بر ماشین وسط ایل ایستاده بودند . همه شان اسلحه داشتند . آمدن این قشون نظامی همیشه برای ایل بد یمن بود . کربلایی اصغر بالاپوش پوشید و به سمت آنها رفت. باز دنبال کدام جوان ایل آمده بودند قرار است کدام سیاه چادر بی مرد شود.رمضان ازجا بلند شد دستی بر آب زد به سمت سیاه چادر رفت.یکی شان چقدر آشنا بود همانی بودکه حیدر را برد .طایفه فقط نگاه می کرد بی هیچ حرکتی. کربلایی بر کدخدا مال ایستاد و فریاد کشید : کارتان را بکنید.

فکری در ذهن صنم چرخید این بهترین فرصت برای جستن از بند رمضان بود . صنم بر در چادر خشکیده بود دستش را بر تفنگی که در پیراهنش پنهان کرده بود فشرد قدم هایش می لرزید ، پا کند و از روی طناب گذشت رمضان از سیاه چادر بیرون آمد با دیدن صنم مبهوت ماند. گل ماج دست بر پستان گوسفند می لرزید صدای پچ پچ زنان ایل گوش عالم را کر می کرد . هر قدم که صنم بر می داشت چشم مرد و زن با او راه می رفت اما دیگر صنم پا از چادر بیرون گذاشته بود از چادر تا میان ایل هول و هراس لحظه ای رهایش نکرد انگار فرسنگ ها راه را یک نفس تاخته تنش خیس عرق بود سنگینی این همه نگاه را تاب آورده بود دوسه قدم آخررا باید محکم تر برمی داشت صحرا زیر پایش می لرزید.خودش هم نمی دانست چطور پا از چادر بیرون گذاشته . مردکان هنوز با کربلائی اصغر حرف می زدند انگار دنبال کسی بودند ، آن که حیدر را همراهی کرده بود تا انبار آذوقه قشون را آتش بزند. سبیل های کلفت و ابروهای درهم یکی شان هیبت ترسناکی برایش ساخته بود.زیر چشمی نگاهی به صنم انداخت صنم می خواست زودتر خود را از تیر رس نگاه مرد برهاند اما همه ایل فقط صنم را نگاه می کرد و هیچ کس قدرت حرکت نداشت . حتی رمضان!

هدف قدم های صنم چادر گل ماج بود . دهنه اسب را از چوب میخ سیاه چادر باز کرد و پشت اسب انداخت . صدای کربلائی بلند شده بود انگار با یکی شان گلاویز شده بود .صنم پشت به ماجرا بود ولی صدا را می شنید دوباره نام حیدر را بردند آن مرد آشنا همان طور که فریاد می کشید گفت: مرگ کمترین مجازات حیدر بود ...

چشمان صنم گشاد شده بود انگار خون در بدنش ایستاده . صنم پا چسبانده بود ولی تردید او همه چیز را به هم می ریخت خود را از اسب به زحمت بالا کشید و اسب را به سمت دشت هی کرد.انگاراسب هم دلهره داشت یا شاید تاب سنگینی غم صنم را نداشت . چند قدمی آهسته و آرام پیش رفت و بعد سرعت گرفت رمضان خشکیده صنم را بدرقه می کرد کمی جلوتر صنم دهنه اسب را به سمت ایل کشاند اسلحه ای که در پیراهن پنهان کرده بود بیرون کشید وسینه مرد نظامی را نشانه رفت. همه ایل دیدند صنم تفنگ دارد.دیدند نشانه گرفته و ماشه را می چکاند اما زمان برای صنم ایستاده بود صدای شلیک تفنگ دشت را پر کرد. لحظه ای بعد صنم در پهنای دشت گم شد و غبار تاخت اسبش تنها نشانش بود.  

  

 

 



[1]  دشت لاله منطقه‌ای درکوهرنگ وچهارمحال بختیاری است وتنها جایی است که لاله های واژگون همه دشت راپر می‌کند.


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/7ساعت 11:21 صبح توسط سمیه عالمی نظرات ( ) |

بز نامه پیرزن به خدا

نامه پیرزن به خدا
یک روز یک کارمند پست که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:

خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی .... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/31ساعت 10:23 عصر توسط سمیه عالمی نظرات ( ) |

<   <<   6      

Design By : Pichak