سفارش تبلیغ
صبا ویژن











حوض فیروزه

قصه عباس تمام شد .گچ پایش را که باز کند می رود پیش مجید.ننه آقا هم ذوق نوه اش را می کند.حتما می رود کنار عروسش و آرامش می کند در نبود عباس.

ننه آقای قصه ام را همه دوست دارند اما نمی دانند وقتی نوشتن قصه را شروع کردم هنوز توی اتاقش کنار آن باغچه بزرگ و حوض آبی بود اما حالا نیست.

همه ی نوها و نتیجه ها و ندیده هایش که ننه آقا صدایش می کردند و در خانه اش برایشان همیشه باز بود از کنار خانه اش که رد می شوند بی اختیار کوبه اش را بلند می کنند و رهایش می کنند تا صدا بدهد.با اینکه می دانند کسی در را باز نمی کند.

تجربه های کوچک کودکی ام بالا خره روی کاغذ آمد.خرده ریزه های کودکی جنگی ام شد"پاکت های خالی".

صداهای مانده از محسن در ذهن کودکی ام،آژیرهای بی موقع رادیو وضدهوایی هایی که وقتی صدا می داد شیشه های چسب زده خانه مان را می لرزاند.

دلم می خواهد همه اش را روی کاغذ بیاورم همه سوسنگرد وبستانی را که نمی دانستم چرا آمده ام؟؟

همه ی اهوازی را که هنوز صدای گریه زنان تنهایش توی سرم می چرخد.

تاریکی بی اتدازه ای که پای مادرم را شکست و ترس بی اندازه ی خودم از اینکه شاید یک روز مادر من هم گریه کند و اثاثمان را جمع کنیم و برگردیم بی پدرم.

دست های محمد امینم را توی دستم می گیرم و می چسبانم به صورتم.می گویم خدارو شکر که آرامش هست تا تو آرام زندگی کنی ...

آرام بنویسی و دغدغه ات تاخیر کتاب هایت باشد و جریمه تاخیرکتابخانه یا پنچری چرخ دوچرخه ات.

دلم می خواهد یادش بدهم قدر بداند این آرامش را.دلم می خواهد اما اگر روزی دیگر این آرامش نبود عباس قصه ام باشد.


نوشته شده در دوشنبه 92/11/21ساعت 10:18 صبح توسط سمیه عالمی نظرات ( ) |


Design By : Pichak