حوض فیروزه
بوی خدا... عرقچین سفیدش را روی سرش جابه جا می کند وچروک های پیشانی اش از زیر عرقچین بیرون می زند.عینک شیشه درشتش غرقم می کند در گذشته های نه چندان دور. میان کتاب های روی هم چیده شده اتاقش دنبال یادداشتی می گردد.از همان هایی که روی برگه های کوچک وتا خورده اش می نوشت.همان هایی که گاهی روی کاغذ های باز شده سیگار هم بود. من عشق می کردم با این یادداشت های ریز ودرشت.صدای تیک تاک ساعت های اتاقش هر بار گوشه ای از زمان پرتابم می کند.جمعه هایی که کیف چرمی اش را می آورد وکفش هامان را ردیف می کرد کنار ایوان.صورتی آبی بنفش...ده جفت کفش.انگار هزارپای ده پایی از آنجا رد شده وکفش هایش را کنده.می نشست وبا حوصله پارگی کفش ها را می دوخت.هراز چندگاهی عینکش را روی بینی اش جابه جا می کرد تاسوزن ونخ را واضح تر ببیند.عینکی که تبدیل شده بود به پازلی چند تکه که هر تکه یادگاری یکی مان بود.هر باری که عینک را می شکستیم با حوصله تکه را کنار هم می گذاشت ودوباره می چسباند.همان قدر با حوصله رخت های سفیدش رابا دست می شست.تشت پر می شد از کف وبعد که رخت را آویزان می کردمن راه می رفتم زیر بند رخت ها.انگار توی آسمان روی ابرهای پراز باران راه می رفتم ومی پریدم.او صدایم می کرد:"سمیه....".ومن می دانستم که این یعنی لباس ها نباید زمین بیافتند. دوست داشتم این هوای بارانی لباس هایش را .بوی نماز می دادند.بوی مهر تربت بزرگی که توی سجاده رنگ و وارنگش بود.بوی گل محمدی هایی که زیر جانمازش بود. نگاهش که می کنم شادی کودکانه ای وجودم را پر می کند.می خواهم بپرم روی زانوهایش .موهایم را با همان شانه چوبی اش شانه کند و دوتا گیس ببافد وانتهایش را با همان گربه های کوچکی که چشم هایشان تکان می خورد محکم ببندد. دلم می خواهد دوباره حوض حیاط را پر کند از سیب و هویج و من کنار حوض میان سیب ها و هویج ها قایق بازی کنم تا لیوان آب میوه ام آماده شود.اما حیاط دیگر حوض ندارد.... چشمان مهربانش را میان ابروهای بلندش که حالا تارهای موی سفید میان آنها دویده جسجو می کنم.انگار رنگش روشن تر شده است.این مرا می ترساند.هر بار که می بینمش او لبخند می زند و دستش را روی شانه ام می گذارد .محبتش جاری می شود در وجودم .انگار رود خشکیده ای وصل شده باشد به دریای بی انتها. من صدای کشیده شدن نعلین هایش را روی موزاییک های حیاط به اندازه آواز گنجشک ها دوست دارم.همان گنجشگ هایی که کنار پنجره چوبی اتاقش لای درز آجرها لانه کرده اند.همان هایی که وقتی جوجه شان از سوراخ پایین می افتادند با زحمت از نردبان بالا می رفت تا سر جایشان بگذاردشان.همان قمری ها یی که غذا می دادشان. برایشان با قوطی هایی که عکس قو داشت خانه می ساخت وبه دیوار می کوبید.یکی ازهمین بارها بود از نردبان افتاد و خانه نشین شد...ومن چقدر گریه کردم. حالا دست هایش می لرزد عصایش تن لاغر وظریفش را یاری می کند تا نماز شبش را هنوز ایستاده بخواند.من هنوز بوی خدا را از او استشمام می کنم و با نگاهش غرق می شوم در کودکی پاکم. خوش خطی ام را میان کاغذ های دست نویسش پیدا کردم.همان هایی که با خودنویس آبی و مشکی نوشته شده بودند .که گاهی وصیت نامه ای یا قراردادی از تاریخی دور پیدا می کردم که هنوز امانتدارش بود.اعلامیه هایی که پنهان می کرده وعکس های قهوه ای یا سیاه وسفیدی که کهنه شده اند وقدیمی. ولی هنوز ساعت هایش تیک تاک می کنند.هنوز هم بوی گل محمدی می دهد.هنوز جریان دارد.هنوز بندگی می کند. هنوز تازه است .تازه ی تازه...... (تقدیم به پدربزرگم به بهانه ی تولد هشتاد وپنج سالگی اش)
Design By : Pichak |